شهر قدیمی است بین رأس عین و سروج و بین آن تا رأس عین ده میل است. گویند جالینوس بدانجا بود و آن را با سنگهای بزرگ سیاه ساخته اند. مردم آن گویند ابن التمشکی الدمستق آن را ویران کرد و عیاض بن غنم بسال 17 هجری قمری آن را فتح کرد. (از معجم البلدان)
شهر قدیمی است بین رأس عین و سروج و بین آن تا رأس عین ده میل است. گویند جالینوس بدانجا بود و آن را با سنگهای بزرگ سیاه ساخته اند. مردم آن گویند ابن التمشکی الدمستق آن را ویران کرد و عیاض بن غنم بسال 17 هجری قمری آن را فتح کرد. (از معجم البلدان)
موضعی است مقابل موصل در شرق دجله متصل به نینوی... گویند آن را تل توبه خوانند از آنرو که چون بر قوم یونس عذاب رسید در این تل فراهم آمدند و توبه آشکار کردند و خداعذاب از آنان برداشت. بر آن هیکلی بود بتان را، پس آن را ویران کردند و بتان بشکستند... اکنون در آنجا زیارتگاهی استوار بناست که یکی از ممالیک آل سلجوق که از امرای موصل و قبل از برسق بوده آن را بنا کرد وبرای آن نذرهای فراوان آورند. (از معجم البلدان)
موضعی است مقابل موصل در شرق دجله متصل به نینوی... گویند آن را تل توبه خوانند از آنرو که چون بر قوم یونس عذاب رسید در این تل فراهم آمدند و توبه آشکار کردند و خداعذاب از آنان برداشت. بر آن هیکلی بود بتان را، پس آن را ویران کردند و بتان بشکستند... اکنون در آنجا زیارتگاهی استوار بناست که یکی از ممالیک آل سلجوق که از امرای موصل و قبل از برسق بوده آن را بنا کرد وبرای آن نذرهای فراوان آورند. (از معجم البلدان)
گلی را گویند که در کوزه ها گذاشته به مجلس آورند، مانند: نسرین و نرگس. (انجمن آرا). نسرین. (برهان) (جهانگیری). گل نسرین که گل مشکی نیزگویند و به هندی سیوتی خوانند. (فرهنگ رشیدی). گلی سفید مشابه گل نسرین مگر قدری از آن کلان باشد و در خوشبویی کم. (غیاث). گل سفید. (آنندراج) : کنون خالی نباید کوزه از می چون گل کوزه پر از شبنم شد ارچه پر نگردد کوزه از شبنم. میرخسرو (از آنندراج). در گل کوزه نگر تا باد را در کوزه کرد یاسمن آن دیده بهر خنده دندان کرده باز. خسرو (از فرهنگ رشیدی). گل کوزه ز دور چرخ گردان ندید از خاک پاک سندگردان. خسرو دهلوی. ، بعضی تصریح کرده اند که گل کوزه و گل صدبرگ که گلی است دیگر زرد و سرخ رنگ فارسی هندوستان است. و بعضی اطبای این زمان در این دیار گل نسرین همین گل کوزه را گویند و بعضی نسترن خوانند و گلقند آنرا بهتر از گلقندگل سرخ دانند. (آنندراج) ، نرگس را هم گفته اند چه قلم آنرا در کوزه ها کرده در خانه نهند. (برهان)
گلی را گویند که در کوزه ها گذاشته به مجلس آورند، مانند: نسرین و نرگس. (انجمن آرا). نسرین. (برهان) (جهانگیری). گل نسرین که گل مشکی نیزگویند و به هندی سیوتی خوانند. (فرهنگ رشیدی). گلی سفید مشابه گل نسرین مگر قدری از آن کلان باشد و در خوشبویی کم. (غیاث). گل سفید. (آنندراج) : کنون خالی نباید کوزه از می چون گل کوزه پر از شبنم شد ارچه پر نگردد کوزه از شبنم. میرخسرو (از آنندراج). در گل کوزه نگر تا باد را در کوزه کرد یاسمن آن دیده بهر خنده دندان کرده باز. خسرو (از فرهنگ رشیدی). گل کوزه ز دور چرخ گردان ندید از خاک پاک سندگردان. خسرو دهلوی. ، بعضی تصریح کرده اند که گل کوزه و گل صدبرگ که گلی است دیگر زرد و سرخ رنگ فارسی هندوستان است. و بعضی اطبای این زمان در این دیار گل نسرین همین گل کوزه را گویند و بعضی نسترن خوانند و گلقند آنرا بهتر از گلقندگل سرخ دانند. (آنندراج) ، نرگس را هم گفته اند چه قلم آنرا در کوزه ها کرده در خانه نهند. (برهان)
چیزی است مانند فستق. (فرهنگ اسدی). بار درخت صنوبر باشد، به اعتبار کنگره های آن که هر یک به منزلۀ غوزه است. (برهان). بار درخت صنوبر باشد. (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). مجازاً بار درخت صنوبر. (غیاث). به عربی، حب الصنوبر الکبار. (از ذخیرۀ خوارزمشاهی) (بحر الجواهر). فندق. (منتهی الارب). جلّوز. (منتهی الارب) (السامی). بندق. جلغوزه، که چیزی است مانند فستق و باریکتراز آن. چیزی چون پسته که مقوی باه است: یکسو کشمش چادر، یکسو نهمش موزه این مرده اگر خیزد ورنه من و چلغوزه. رودکی (از فرهنگ اسدی). و اگر در شانه دردی باشد، داروهای درد نشاننده با آن بیامیزند، چون تخم کتان و لعاب آن و جوز و چلغوزه و فندق و تخم خطمی و صمغ بسفایج و صمغ گوز. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). هرکرا نیست ذوق چلغوزه هست در خورد ریش او بوزه. آذری (از انجمن آرا). رجوع به جلغوزه شود، درخت صنوبر باشد، چون غوزۀ آن بسیار است آن را چلغوزه گویند و معرب آن جلغوز باشد. (جهانگیری) (رشیدی). درخت صنوبر به اعتبار آن که غوزۀ آن بسیار است، بنابراین آن را چلغوزه نامند. (انجمن آرا) (آنندراج) (ازغیاث). سوسن. به عربی، صنوبرالکبار: بود گندم گزی بالا سرافراز سر چلغوزه گوید با فلک راز. امیرخسرو (از جهانگیری). رجوع به سوسن و صنوبر شود
چیزی است مانند فستق. (فرهنگ اسدی). بار درخت صنوبر باشد، به اعتبار کنگره های آن که هر یک به منزلۀ غوزه است. (برهان). بار درخت صنوبر باشد. (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). مجازاً بار درخت صنوبر. (غیاث). به عربی، حب الصنوبر الکبار. (از ذخیرۀ خوارزمشاهی) (بحر الجواهر). فِندُق. (منتهی الارب). جِلَّوز. (منتهی الارب) (السامی). بندق. جلغوزه، که چیزی است مانند فستق و باریکتراز آن. چیزی چون پسته که مقوی باه است: یکسو کَشمَش چادر، یکسو نهمش موزه این مرده اگر خیزد ورنه من و چلغوزه. رودکی (از فرهنگ اسدی). و اگر در شانه دردی باشد، داروهای درد نشاننده با آن بیامیزند، چون تخم کتان و لعاب آن و جوز و چلغوزه و فندق و تخم خطمی و صمغ بسفایج و صمغ گوز. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). هرکرا نیست ذوق چلغوزه هست در خورد ریش او بوزه. آذری (از انجمن آرا). رجوع به جلغوزه شود، درخت صنوبر باشد، چون غوزۀ آن بسیار است آن را چلغوزه گویند و معرب آن جِلغَوز باشد. (جهانگیری) (رشیدی). درخت صنوبر به اعتبار آن که غوزۀ آن بسیار است، بنابراین آن را چلغوزه نامند. (انجمن آرا) (آنندراج) (ازغیاث). سوسن. به عربی، صنوبرالکبار: بود گندم گزی بالا سرافراز سرِ چلغوزه گوید با فلک راز. امیرخسرو (از جهانگیری). رجوع به سوسن و صنوبر شود